خاطرات کلاس من/امواج جامعه
کلاس ششم سوال و مشکلات اجتماعی و....
روزی کلاغی دوست داشت که همیشه دکتر شود. کلاغ به درس خواندن خود ادامه داد تابه دانشگاه علوم پزشکی کلاغ سیاه هارفت ودرس خواند. کلاغ برای خود یک مطب زدوکارخودراشروع کرد. روزی کلاغ سفیدی درشهرکلاغ سفیدها زندگی می کرد.یک روز یک شکارچی خودرابرای تیراندازی آماده کرد.تیر به بال کلاغ خوردوبالش شکست.رفت تابه شهرکلاغ سیاه ها رسیدودر لبه ی مطب بی هوش شد.کلاغ سیاه رسید.کلاغ سیاه با دیدنش او را به مطب خود بردوبالش رابست.پس از مدتی کلاغ سفید به هوش آمدوقصد رفتن داشت ولی کلاغ سیاه به اواجازه رفتن نداد وگفت: بال تو شکسته است .کلاغ سفید ناراحت شد.درهمان زمان کلاغ سیاه تمام جاهای دیدنی شهرشان را به اونشان داد.پس از مدتی بال کلاغ سفید خوب شد وبه شهر خودرفت .وقتی رفت دل کلاغ سیاه شکست وناراحت شد.یک روزکلاغ سیاه ازمطب خودبیرون آمد وروی یک شاخه نشست ووقتی در حال نگاه کردن بود یک تکه ابرسفیددر حال آمدن بود.آن تکه نزدیک ونزدیک ترشد.بعداز مدتی کلاغ سیاه متوجه شد که آن تکه ابرکلاغ سفید است.آن ها باهم ازدواج کردند.در آن زمان کلاغ سفید هم مدرک پزشکی خودرا گرفته بود و آن دو باهم یک مطب بزرگ زدند و مشغول به کار شدند.
دانش آموز هانیه رزاقی نظرات شما عزیزان: سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : ز-میریان
آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
||
![]() |